نمونه سوالات مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور

بزرگترین منبع دانلود نمونه سوالات مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور+ پاسخنامه تستی و تشریحی

نمونه سوالات مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور

بزرگترین منبع دانلود نمونه سوالات مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور+ پاسخنامه تستی و تشریحی

از چی بگم؟(2)

از چی بگم؟(2):موضوع آزاد


سلام تاپیک قبلی سنگین شده بود.این تاپیک ادامه ی تاپیک قبلیه و برای راحتی شما ایجاد شده.




نظرات 39 + ارسال نظر
بوق پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:31 ب.ظ

سلام داداش
انشالله که این تک واحدم تموم میکنی ارشد قبول میشی
منم وقتی امتحاناتم تموم شد کسل بودم همش میگفتم کاش بازم میرفتم دانشگاه امتحان داشتم ....
تو پیام نور که نمیشه گفت خاطره خوبی از دانشگاهش داریم ولی تا دلمون بخواد خاطره بد (ظلم در حق ما با این امتحاناتشون ) برامون از اشتباهات طراحان سوال گذاشتن
امیدوارم وضعیت پیام نورم از همه جوانب درست بشه انقدر به این مهندسای ما شک وارد نشه

بوق پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ق.ظ

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟

لیلی گفت: من

خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم

خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش

لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد

لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود

لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد

مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد

آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد

خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود

***

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید

و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد

سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد

زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود

لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان

خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق

و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر

عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید

و لیلی کمند خدا را گرفت

خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد

خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند

و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند



***



خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن

خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست

شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست

و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای

خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر

***

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید

آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد

دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد

دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری

خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است

امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود

خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند

مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت

شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست

لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند

لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد

لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

http://leyliomajnon.mihanblog.com/

بوق چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام مهندس
انشالله که خوبید و امتحانات رو هم به امید خدا قبول شدین
رفنه بودم مسافرت تا رسیدم خونه اومدم پا کامی جون ببینم اینجا وضع برو بچ مهندس در چه حال
من که شما داداشای مهندس گل رو فراموش نمیکنم
منم خوشحال شدم به نظرم نگاه کردی و جواب دادی داداش

سجاد:
سلام داداش
ایول به مرامت
به لطف خدا ما هم خوبیم. امتحانات رو هم قبول شدیم ولی اگه نمی شدیم بهتر بود
فقط یه واحد کارآموزی مونده که اونم داریم سپری می کنیم. اگه این یه واحد هم تموم بشه دیگه از شر (شایدم از خیر) پیام نور خلاص می شیم.
به امید آن روز

بوق چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:52 ق.ظ

سلام به همه دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه
نماز روزه هاتون قبول
آرزوی موفقیت میکنم براتون

سجاد سلطانی
به به اینجا رو ببین کی اومده
شما نبودید یا ما سعادت دیدار شما رو نداشتیم؟؟
نماز روزه ها و طاعات و عبادات شما هم قبول باشه.
خوشحال شدم که دوباره شاهد حضورتون تو وبلاگ بودم.

بوق چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ق.ظ

ربّنـــــــا ...

یکی بود یکی نبود جز خدا هرکسی بود

زیر گنبد کبود دیگه اهل دل نبود

توی این چرخ قشنگ هرکسی شده یه رنگ

رنگ من از تو جداست پول دیگه خدای ماست

ارزش ما به لباس دیگه کی یاد خداس

جای او رقم نشست پول،چرک کف دست

آخ کجایی تو خدا؟ بی تو در خبط و خطا

کار ما شده ریا عشق شده رنگ سیاه

عشق بی رنگ خدا دیگه رفته بین ما

ایزد و یزدان،خدا قَسَمت ابزار ما

کو صدای ربنا ؟؟؟؟؟ لاتزع قلوبنا ؟؟؟؟

خدایا ! خدایا ...

اسمت شده ابزار قدرت ظالم و مظلوم و ظلمت

دل من غریب قربت روح من تشنه به لطفت

دل تو تنگ برامون شکر تو ننگ برامون !

موسای توراتت که نیستم من شبان ساده زیستم

تو آیی دائم بسویم من کافر بی آبرویم

دست ما جوید خدا را دل ما یابد کجا را ؟

بنده ذلیل و خوارم یاوری جز تو ندارم

خوانمت خدای عالم مگذار مرا به حالم...

ای ... نزدیکتر از رگ گردن !

بوق سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ

حسنی نگو - شعر طنز

حسنی نگو جوون بگو

علاف و چش چرون بگو

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه

نه سیما جون ،نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون

هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ

نگاه می کرد به بشقاب !

باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟

نه نمی رم نه نمی رم

به دخترا دل می بازی ؟!

نه نمی دم نه نمی دم



گل پری جون با زانتیا

ویبره می رفت تو کوچه ها

گلیه چرا ویبره میری ؟

دارم میرم به سلمونی

که شب برم به مهمونی

گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین

یه کمی به من سواری می دی ؟!

نه که نمی دم

چرا نمی دی ؟

واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم و زرنگم

اما تو چی ؟

نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری

موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه



در واشد و پریچه

با ناز اومد تو کوچه

پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟

مامان پری ،از اون بالا

نگاه می کرد تو کوچه را

داد زد و گفت : اوی ! بی حیا

برو خونه تون تورا بخدا

دختر ریزه میزه

حسابی فرز و تیزه

اما تو چی ؟

نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه

نازی اومد از استخر

تو پوپکی یا نازی ؟

من نازی جوانم

میای بریم کافی شاپ؟

نه جانم

چرا نمی ای ؟

واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب

اما تو چی ؟

نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه

بوق پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام داداشای گل مهندس
داش پویان و داش سجاد انشالله که خوبید
میگم این بازدید کننده های وبلاگ موقع امتحانات بجای اینکه بیشتر برن پای کتاباشون میان به وبلاگ سر میزنن کارشون برعکس بخدا
این چند روز توجه کردم بازدید روز قبل نسبت به قبلنا خیلی بیشتر امیدوارم امتحاناتتون رو عالی بدین
موفق باشید
بووووووووووووووووووووووووووو.....ق

بوق سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 ب.ظ

سالروز تولد آدم نزدیک بود و خداوند سخت در اندیشه ی هدیه ای برای آدم بود.

یکی از فرشتگان ، شاید میکاییل ، پیش آمد و گفت : او را به گردشی بر فراز زمین ها و دریا ها ببر.

خداوند گفت کم است. این را خودش بدست می آورد.

فرشته دیگری شاید ، اسرافیل ، گفت : گوهر شب چراغ را به او بده ، شادمان خواهد شد.

خداوند ابرو در هم گشید و گفت هنوز نمیدانید آدم کیست ؟ که چنین چیزی پیشکش می کنید ؟

فرشتگان سکوت کردند. دردانه خداوند روزی دگر یکساله می شد. و آنها نمیدانستند چه ارزشی دارد این روز.

خداوند : گفت خودم می دانم.

سپس فرشتگان را فرمود تا از گوشه گوشه کائنات قطره های پراکنده مهربانی را گرد آورند.

و از لابلای گلبرگ گلهای زمین و بهشت شهد های خوشبو بیاورند.

وسپس آمیزه ای از این همه طراوت شهد و لذت را به باقی مانده گلی زد که آدم را از آن سرشته بود.

آن روز آدم خوابید ، و وقتی بیدار شد تنها نبود.



خداوند زن را آفرید.



روز تولد آدم ، روز تولد عشق ، روز تولد تمنا و روز زیبای هم آغوشی و تکامل دردانه (های) خداوند بود.

روز تولد آدم ، روز مرگ تنهایی بود. عطر زن در زمین پیچید.

هدیه عروسی این دو ، گوهر شب چراغ بود. که آدم بر فراز خانه اش افراز نمود.

تنها خداوند این تنهایی را فهمیده بود. چون خودش تنها بود.

http://www.arameshtanhayi.blogfa.com/89082.aspx

م -ف شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:48 ب.ظ

قدرت عشق
استادی از شاگرداش پرسید:

چرا مردم وقتی که خشمگینن صداشون رو بلند میکنن و سر هم داد میکشن؟

شاگردا فکر کردن و یکی از اونها گفت:

چون در اون لحظه آرامش و خونسردیمون رو از دست میدیم.

استاد گفت:اینکه آرامشمون رو از دست میدیم درست اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمونه داد میزنیم؟

آیا نمیشه با صدای ملایم صحبت کرد؟چرا وقتی که عصبانی هستیم داد میزنیم؟

شاگردا هرکدوم جوابایی دادن اما جواب هیچکدوم استاد رو راضی نکرد.

سرانجام اون اینطور توضیح داد:

وقتی که دو نفر از دست هم عصبانین قلباشون از هم فاصله میگیره،اونا برای اینکه فاصله رو جبران کنن مجبورن که داد بزنن.

هرچی میزان عصبانیت بیشتر،این فاصله بیشتر و اونا مجبورن صداشون رو بیشتر کنن!

بعد استاد پرسید:

وقتی دو نفر عاشق هم دیگه ن چه اتفاقی میافته؟اونا سر هم داد نمیزنن،بلکه به آرومی با هم صحبت میکنن،چرا؟

چون قلباشون خیلی بهم نزدیکه.فاصله قلباشون خیلی کمه....

استاد ادامه داد:

وقتی که عشقشون به همدیگه بیشتر شد چه اتفاقی میافته؟

اونا حتی حرف معمولی هم با هم نمیزنن و فقط در گوش هم نجوا میکنن و عشقشون باز هم به هم دیگه نزدیکتر میشه.

سرانجام حتی از نجوا کردن هم بی نیاز میشن و فقط به همدیگه نگاه میکنن.این وقتیه که دیگه هیچ فاصله ای بین قلبای اونا باقی نمونده باشه.

http://lovenaz.persianblog.ir/

سجاد:
فقط می تونم بگم که جالب بود

بوق جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ب.ظ

سالروز تولد آدم نزدیک بود و خداوند سخت در اندیشه ی هدیه ای برای آدم بود.

یکی از فرشتگان ، شاید میکاییل ، پیش آمد و گفت : او را به گردشی بر فراز زمین ها و دریا ها ببر.

خداوند گفت کم است. این را خودش بدست می آورد.

فرشته دیگری شاید ، اسرافیل ، گفت : گوهر شب چراغ را به او بده ، شادمان خواهد شد.

خداوند ابرو در هم گشید و گفت هنوز نمیدانید آدم کیست ؟ که چنین چیزی پیشکش می کنید ؟

فرشتگان سکوت کردند. دردانه خداوند روزی دگر یکساله می شد. و آنها نمیدانستند چه ارزشی دارد این روز.

خداوند : گفت خودم می دانم.

سپس فرشتگان را فرمود تا از گوشه گوشه کائنات قطره های پراکنده مهربانی را گرد آورند.

و از لابلای گلبرگ گلهای زمین و بهشت شهد های خوشبو بیاورند.

وسپس آمیزه ای از این همه طراوت شهد و لذت را به باقی مانده گلی زد که آدم را از آن سرشته بود.

آن روز آدم خوابید ، و وقتی بیدار شد تنها نبود.



خداوند زن را آفرید.



روز تولد آدم ، روز تولد عشق ، روز تولد تمنا و روز زیبای هم آغوشی و تکامل دردانه (های) خداوند بود.

روز تولد آدم ، روز مرگ تنهایی بود. عطر زن در زمین پیچید.

هدیه عروسی این دو ، گوهر شب چراغ بود. که آدم بر فراز خانه اش افراز نمود.

تنها خداوند این تنهایی را فهمیده بود. چون خودش تنها بود

توسط مهدیه از آرامش جاودانه

سجاد:
ایول داداش. دستت طلا. خیلی خوب بود.

بوق جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ

محبت خدا
گنجشگی به خدا گفت :

لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی ام و سرپناه بی کسی ام بود ، توفان

تو آن را از من گرفت . کجای دنیای تو را گرفته بودم ؟

خدا گفت :

ماری در لانه ات بود . و تو خواب بودی . باد را گفتم لانه ات را واژگون کند . آنگاه

تو از کمین مار پر گشودی . چه بلا ها که از تو به واسطه محبتم دور کردم و تو

ندانسته به دشمنی ام برخاستی .

==========================

مـــن بــه دســـــتان تو عـــادت کردم

این گناه است ولی جان توعادت کردم

جا برای مــن گنجشگ زیاد است،اما

به درخــتان خـیابان تو عــادت کردم

گرچه گلدان من ازخشک شدن میترسد

به تـه خـالی لــیوان تو عــادت کردم

دستم اندازه یک لمس بهاری گرم است

بس که بی پرده به دستان توعادت کردم

مــانده ام آخـــر این شعــــر چه باشــد

انگار، به نداشتن پـایان توعـادت کردم


توسط رویا از کلبه محبت

بوق پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ق.ظ

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای

خوردن به شما بدهم»

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته»

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.»
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت

است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا

انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم

تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت
نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از

عشق و محبت شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان

ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر

چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که

عشق است ثروت و موفقیت هم هست!»

«««««««««آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی»»»»»»»»»

p
سلام
خیلی زیبا بود
خواهشا منبع و یا اسم نویسنده هم بنویس تا حق اون بدبخت ضایع نشه(اگر هم ترجمه شدست اسم مترجم و ...)
مرسی

سجاد:
خیلی خوب و جالب بود. حالا این عشق کجا هست؟؟؟؟

بوق چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز ، برای دلم ، مشتری آمد و رفت

و هی این و آن ، سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا ،اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت :

چرا این اتاق ، پر از دود و آه است

یکی گفت :

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت :

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت :

و انگار هر آجرش ، فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش ، دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم :

خدایا تو قلب مرا میخری ؟

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

بوق چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام مگه قرار حتما چیزی بگی همین که خوندیش لطف کردی

بوق سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ب.ظ

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ….

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش … همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …..

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن …..

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره … سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره … سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره …

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه … اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه …

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

حالا باید چی بگم؟

بوق سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:35 ب.ظ

د منم واسه همین این متنو گذاشتم داداشم

ایول داداش دستت درد نکنه . من که چیزی نگفتم حالا چرا می زنی

بوق دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ

پیرمردی که تنها زندگی می کرد می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :



" پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این زمین را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات حل می شد. می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر "

چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : " پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. "

چهار صبح فردا 12 نفر از ماموران پلیس محلی تمام مزرعه را شخم زدند بدون این که اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چکار کند؟

پسرش پاسخ داد : " پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم"

سجاد:
خیلی جالب بود... معلوم بود پسره اگه می خواست می تونست یه کاره ای برا خودش بشه ولی حیف که نمی خواست
خیلی از ما هم فکرمون خوب کار می کنه ولی نمی خوایم ازش استفاده کنیم

بوق چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام
افتضاحه داداش من خدا سر کسی نیار من که تصورشم برام سخت
فقط میگم خدا بهش صبر بده .....

م -ف سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ


تا حالا شده عاشق بشی ولی دلت نخواد بدونه؟؟؟؟

تا حالا شده تمام شب گریه کنی بدون اینکه بدونی چرا

دلت بخواد تا صبح بیدار بمونی ولی بدونی به جایی نمی رسی

تا حالا شده رفتنشو تماشا کنی ولی نخوای بره

بعد آروم تو دلت بگی دوست دارم اما نخوای بدونه

تا حالا شده....

فکر نکنم شده باشه
داداش هنوز واسه ما زوده
حالا اگه بشه خوبه یا بده این؟؟؟؟

بوق دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ب.ظ

طنز خونمون عیدا ژر مهمونه

خونه مون عیدا پر مهمونه
میرن مهمونا از اونا فقط
آشغالاشون به جا می مونه
کجاست اون کیوی ؟
چی شد نارنگی؟

... کجا رفت اون موز؟ خدا میدونه!
جعبه خالی شیرینی هنوز
گوشه طاقچه پیش گلدونه
عطرش پیچیده تا آشپز خونه
شیرینیش کجاست ؟ خدا میدونه
می رن مهمونا از اونا فقط
جعبه ی خالی به جا می مونه
از بس خونه رو به هم می ریزن
آدم مثل خر تو گل می مونه!!
یکی نیست بگه خداوکیلی
جای پوست پسته تو قندونه
قند نصفه ی عمو جون هنوز
خیس و لهیده ته فنجونه
حالا خداییش قندش مهم نیست
کنار اون قند نصف دندونه!
می رن مهمونا از اونا فقط
نصفه ی دندون به جا میمونه
پسته ی خندون ، بادوم شیرین
فندق درباز مال مهمونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
که از این آجیل ، به غیر تخمه
واسه ما بعدها چی چی میمونه!
نوروزتـــان پیــــروز

بوق سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام سال جدید مبارکانشالله سالی ژر از موفقیت و شادی داشته باشین
داداش من همین جا تبریک گفتم عیدو بعدش سجاد جان زحمت کشید تاپیک رو گذاشتن که دو دوست عزیز دیگه اومدن تبریک گفتن شما اومدی جواب اونا رو دادی عیدم براشون مبارک کردی و به من تبریک نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه چرا؟ این معرفت ؟ حالا بگم اونا دوستای قدیمیتری هستن بازم بین دوستا که نباید فرق یذاری حالا که گذشت مال سال پیش بود من زود فراموش میکنیم
قابل ندونستی چیه داداش؟شما عزیزی مایی ممنون که باز اومدی جواب دادی
آخه اسممو بگم که منو نمیشناسی پس بوق بمونم بهتردیگه رفیق

p
دوباره سلام-ممنون
آها پس شما سال جدید رو اول از همه یادمون انداختی-دمت گرم
نه عزیز من منظوری نداشتم

از اول این سایت فقط برای دانلود نمونه سوال بود این چند وقت زمینه ی فعالیتش گسترده تر شد و فکر کنم از این به بعد هم دوباره همون مسیر قبلیشو ادامه میده و بیشتر روی نمونه سوال تمرکز میکنه چون گسترده تر شدن فعالیت وبلاگ،هم وقت بیشتری میخوت دو هم تمرکز بیشتر روی وبلاگ و ...(البته احتمالا چون همه کاره سجاد جانه)
فکر کنم اکثر بازدید کننده ها هم همین صرفا دانلود نمونه سوالا رو بیشتر ترجیح میدن...
ممنون که همیشه همراهمون هستی
موفق باشی

بوق سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ق.ظ

دوستاهم دوستای قدیم
ای پویان بیمعرفت من که دوستت نیستم نه؟
یه موقع عیدو تبریک نگی بهما باشه
سال خوبی داشته باشی هم شما آقا پویان و هم شما آقا سجاد

p
سلام
سجاد بنده خدا یه تاپیک زد و از طرف من و خودش عید رو تبریک گفت دیگه.دیگه ضایع بود من هم یه تاپیک جدا بزنم.
من هم سال نو رو سفارشی بهت تبریک میگم و امیدوارم سالی فوق العاده همراه با بهترین و زیباترین خاطره ها داشته باشی و نهایت لذت رو از سال جدیدت ببری و هر روزی بهتر از دیروز داشته باشی(البته نه مثل صاایران که الان نابود شد!)
هنوز ما رو قابل ندونستی حتی اسمت رو بگیا!
اشکالی نداره هر جور صلاح میدونی...من هم اسمم رو عوض کردم از این به بعد P هستم

بوق دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام
دوستان گل و دوست داشتنی من عیدتو پیشاپیش مبارک

بوق دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ق.ظ

بوی عیدی ، بوی توپ بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو

بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ

با اینا زمستو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیا

شوق یه خیز بلند از روی بُته های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گُلٍ محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم

بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجرودی هوس یه آبتنی

با اینا زندگیمو سر میکنم با اینا خستگیمو در می کنم

با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در می کنم

[ بدون نام ] شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

Every night in my dreams

I see you, I feel you

That is how I know you go on

Far across the distance

& spaces between us

You have come to show you go on

Near, Far, Where ever you are

Wherever you are

I believe that the heart does go on

Once more you open the door

& you are hear in my heart

& my heart will go on & on

Love can touch us one time

& last far a life time

never let go till we are gone

Love was when I loved you

One true time I hold to

. . .In my life we will always go on

There is some love that will not go away

You are hear, there is nothing I fear

& I know that my heart will go on

We will stay for ever this way



You are safe in my heart

. . . my heart will go on & on

p

بوق شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.


استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

p

بوق شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز در خانه محقر یک روستائی به سر بردند۰

در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:

این سفر را چگونه دیدی؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فکر کردم.

و پدر پرسید: پسرم، از این سفر چه آموختی؟

پسر کمی تامل کرد و با آرامی گفت: «دریافتم، اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، اگرما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحیاط ما به دیوار محدود است ،اما باغ آنها بی انتهاست.

زبان پدر بند آمده بود.

در پایان پسر گفت: پدر متشکرم، شما به من نشان دادی که ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم، خصوصاً به این خاطر که ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم

p

بوق شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ق.ظ

قربونت داداش

بوق جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟


مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...

pouyan

قشنگ بود-مثل همیشه-مرسی

بوق سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بود

پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنند ...



پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی

سالک گفت : چرا ؟

پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند

سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟

پیر مرد گفت : تا راست چه باشد

سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند

پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک گفت : نه

پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک گفت : ندانم

پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم

سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم

پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی

سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم

پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد

سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند

سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند

پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد

دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری

سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم

پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند

پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد

سالک روزی دگر بماند

پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت

سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم

سالک گفت : بر شنیدن بی تابم

پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی

سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد

پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود

سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم

پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای

سالک گفت : آری

پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟

پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است

سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی

سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود

پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک گفت : همان کنم که تو گویی

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت

مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس

سالک گفت : چرا ؟

مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند

سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند

مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن

سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید

پیر مرد گفت : چه دیدی ؟

سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت

پیر مرد گفت :

وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی

پویان:
اگر به پیام نور هم با دلی پر عشق بنگری...

بوق سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام به همه دوستان
شمایی که به وبلاگ سر میزنید اصلا علاقه ای به هیچ چیزی ندارین خلاقیت رو از سیستم پیام نور یاد نگرفتین هنوز.
یه تکونی بدبن بابا سال میخواد عوض بشه چقدر بی حالین فقط میاین سوال دانلود میکنید میرید این نظراتم بخونید یه متن قشنگ نه فقط یه جمله اگه اونم زورتون میاد یه سلام خشکو خالی بعد دستتون گرم میشه احوال پرسی هم میکنید و ......
آخه این چه وضعش خوبه من با شما دوستی از نزدیک ندارم منظورم اینه تو یه شهر و دانشگاه نیستیم وگرنه افسردگی خفیف میگرفتم میمردم

pouyan
سلام

آقا من اصلا یه مدته تصمیم گرفتم هیج تاپیکی نزنم ببینم هیچ تغییری رخ میده یا نه؟تا الان که هیج تغییری رخ نداده!یعنی تاپیک زدن من با نزدنش فرقی نداره.چه از نظر تعداد نظرات و چه از نظر تعداد بازدیدکننده ی وبلاگ!

حالا اینجا رو بی خیال ولی اگه برید سایتهای درجه 1 ایران رو هم نگاه کنید عمرا کسی نظر نمیده و فقط و فقط دانلود میکنن.

چی بگم همه مون عادت کردیم مصرف کننده باشیم.(خودم هم بد تر از همه تون)

سجاد:
این دوستان گلمون تو زمانهای عادی حوصله نظر دادن ندارن . دم عیدی چه انتظاری داری ها
امیدوارم که درست بشه هرچند ...

بوق دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ب.ظ

قربان شما

بوق دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ب.ظ

یادم آید که کودکی بودم کودک شاد و کوچکی بودم
اول ابتدایی و دارا غصه های نداری و سارا
پدرم گفت: درس می خوانی؟ جمع و تفریق و ضرب می دانی؟
خوانده ای خوب درس املا را؟ درس دینی و درس انشا را؟
درس خواندن((فوائدی)) دارد کار دنیا ((قواعدی)) دارد
درس می خوان که خوب می باشد در دلت بذر علم می پاشد
درس می خوان که درس چون نورست کار گهواره تا لب گورست
پدرم گفت: کودک دانا پسر خوب و زیرک بابا
بعد از آن هست وقت دانشگاه زنی و ازدواج و زایشگاه
علم و صنعت.اراک.خواجه نصیر تا چه باشد که حاصل تقدیر
بو علی یا شریف... سمنان هم اصفهان یا که یزد..کرمان هم
دختر خوب هم که بسیارست دختر آک و سالم و دربست!
دختری با کلاس و...,امکانات آب و برق و تراس و...,امکانات
بعد از آن هم دو بچه ی باهوش شایدم دختری شبیه گوگوش!
_
تازه دیدم که درس شیرینست ثمر درسخوان شدن اینست!
گر که اینست حاصل این پند به خدا می شوم که دانشمند
شش زن و شیش دختر مامان من به قربان هردو شش تاشان!
بعد از آن در پی کتاب شدم در پی دینی و حساب شدم
ضرب و تفریق و ((جمع)) فهمیدم دین و احکام و ((شرع)) فهمیدم
دل سپردم به درس و دیپلم آن درس تاریخ و بوی گندم آن...
بعد از آن هم که سد کنکورش آن مراقب و کله ی بورش
_
چند ماهی گذشت تا ((وقتش!)) پایگاه نتایج سنجش
رتبه ام بد نبود در سنجش: یک...ضرب در...بیست و دو هزار و بیست و شش
این هم آخر نتایج بلغور راهمان خورد در پیام نور
کل رویایمان پرید از دست شاید این هم صلاح تقدیرست
آخرالامر بهر ثبت نام آمدم با مامانم و بابام
یافتم پیرمرد ((فرتوتی)) خسته از حذف ترم و ((مشروطی))
گفت با من که ای جوان عزیز نکته ای گویمت به گوش بریز
تو برو چون که پیر خواهی شد به زمین هم که گیر خواهی شد
من که هستم چنین به حال نزار ترم دیگر روم به ترم هزار!!
من کجا پیر و ناتوان بودم ترم اول منم جوان بودم
هیچ درسی نه پاس کردم من عمر خود را پلاس کردم من
نه! زن و دختری ندارم من ماشین شش دری ندارم من
تو برو در خوشی خود می کوش یا که دستی لباس نو می پوش:
در ملک یا ونک و یا جردن بهتر از در پیام گور مردن

پویان
خیلی قشنگ و پر معنا بود

بوق شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ

رزم رستم و ویروس !

کنون رزم virus و رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یک disk داد بگفتا به رستم که ای نیکزاد

در این disk باشد یکی file ناب که بگرفتم از site افراسیاب

چنین گفت رستم به اسفندیار که من گشنمه نون سنگک بیار

جوابش چنین داد خندان طرف که من نون سنگک ندارم به کف

برو حال می کن بدین disk هان! که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش شتابان به دیدار رایانه اش

چو آمد به نزد mini tower اش بزد ضربه بر دکمه power اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت مَر آن disk را در drive اش گذاشت

نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت یکى list از root دیسکت گرفت

در آن disk دیدش یکی file بود بزد enter آنجا و اِجرا نمود

کز آن یک demo شد پس از آن عیان ابا فیلم و موزیک و شرح و بیان

به ناگه چنان سیستمش کرد hang که رستم در آن ماند مهبوت و مَنگ

چو رستم دگر باره reset نمود همى کرد hang و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد ز بخت بد خویش فریاد زد

چو تهمینه فریاد رستم شنود بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت همه مشکلش وز آن disk و برنامه ى خوشگلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش یکی دیسک bootable آورد پیش

یکى toolkit اَندر disk بود بر اورد آنرا و اِجرا نمود

همى گشت toolkit ، hard اَندرش چو کودک که گردد پى مادرش

به ناگه یکى رمز virus یافت پى حذف اِمضاى ایشان شتافت

چو virus را نیک بشناختش مَر از boot sector بر انداختش

یکى ضربه زد به سرش toolkit که هر byte آن گشت هشتاد bit

به خاک اَندر اَفکند virus را تهمتن به رایانه زد بوس را

چنین گفت تهمینه به شوهرش که این بار بگذشت از پل خرش

دگر باره امّا خریت مکن ز رایانه اصلاً تو صحبت مکن

سجاد:
فوق العاده بود
آخه رستم تو رو چه به رایانه ( من خودمم تو این بحث رستمیم واسه خودم ها)

بوق چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ب.ظ

سلام
خیلی از متنش خوشم اومد گفتم بذارمش تا شما هم بخونید
شایدم به کارتون بیاد

pouyan

سلام
دمت گرم خیلی باحال بود.حتما به کارمون میاد!!!

بوق چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ب.ظ

چگونه مخ استاد را بزنید و در قلبش عمیقا نفوذ کنید !!!

قبل از توجه شما به این توصیه ها – دقت به ذکر چند نکته ضروری است !! یکی این که این توصیه ها در دراز مدت و در طول یک دوره درمان !!! حداقل سه ماهه جواب می دهد .
ثانیا اجرای آنها باید کاملا حرفه ای باشد و هرگونه ناشی بازی باعث خراب شدن آثار آن می گردد ...




1- سلام کردن به صورت پی درپی و ....

سعی کنید مدام در توجه استاد باشید – روزی هفت هشت دفعه سلام دهید – چندبار حالشو بپرسید – تمام اینها باید با نیم متر دهان باز و چهره گشاده باشد !! کلا مدام در معرض دید استاد باشید !!!
(سرخی : یادش به خیر ترم یک وقتی هنوز استاد ندیده بودیم...)


2- استفاده از خوراکی های گران قیمت !!!

سعی کنید استاد را نمک گیر کنید – در این راستا بهترین کار استفاده از خوراکی های کم حجم ( که تو کیف جا بشه ) و گران قیمت است – مثل آدامس ها و شکلات های خارجی – هر چند وقت به استاد تقدیم کنید !!!



3-عدم اعتراض در هیچ حالتی !!

هیچ وقت از گل نازکتر به استاد نگویید – اگر استاد سر شما داد زد باز ازش تشکر کنید !!- مطمئن باشید استاد پس از مدتی از شما خجالت زده می شود و مشکل حله ...



4- تعریف و تمجید همه جوره !!

پایین برگه – بالای برگه – کتبی – شفاهی – email و ....... تا آن جا که می توانید ازش تعریف کنید !!!



5- سوال درسی !!

یه هفته در میان با دفتر و کلاسور باز دنبال استاد راه افتاده و ازش سوال کنید و نشون بدید که مثلا اهل درسید و دوستد ار مطالعه !!!



6- دشمن کشی !!!

اگه یه نفر به استاد بد گفت یا به استاد گیر داد – تیکه پارش کنید – دقت کنید این کار حتما جلوی استاد صورت گیرد – یا مثلا در وبلاگش اتفاق بیفتد !!!!!!



7- تشکر ته برگه!!!

حتما انتهای برگه از استاد بابت زحمات طول ترم تشکر کنید وحتما قید کنید که این کار بابت نمره نیست !!!



8- بهترین درس در طول عمر!!!

حتما به استاد مربوطه تاکید کنید که این بهترین و جالبترین درسی بوده که داشته اید – ( حتی اگر بدترین باشد !!! )



9- بهترین استاد در طول زندگی!!!

حتما به طرق مختلف !! – به اطلاع هر استاد برسانید که اون بهترین استاد در طول زندگی شما بوده است !!! دقت کنید تکرار این کار تاثیرش را زیاد می کند !!!



10- حمایت از اصالت !!!

پی به اصالت و ملیت استاد خود برده و سعی کنید مستقیما یا غیر مستقیم – طرفداری دو آتیشه کنید – مثلا

با اردکانی کلاس داشتی – بهترین مردم دنیا مال یزد واردکان هستند !!!

با مرادی درس داشتی – کرج end آب وهواست !! گل سرسبد شهرهاست !!!

با خزایی واحد برداشتی – کرمانشاه محل مردان بزرگ روزگاره و بالاخره

با مومنی درس برداشتی – بهترین جای دنیا قزوینه !!!!! ( حالا مردم هر چی می خواهند بگویند !!! )



11- آماده باش بسته به حال استاد !!!

همیشه آماده باشید !! مثلا همراه داشتن موارد زیر ضروری است !!!!

قرص سردرد خارجی گرون قیمت – تا استاد گفت سرم درد می آد پیشکش کنید !!!

نوشیدنی خنک در تابستان – هر وقت استاد عرق کرد – بذارید روی میزش !!!

ایضا یه فلاسک چای یا شیر کاکائو داغ در زمستان !!!!!

یه بسته آدامس اربیت اصل – بلافاصله بعد از غذا تقدیم استاد کنید !!!

یه بسته بیسکوییت خوشگل و خوشمزه برای حدودا ساعت 30/9 که استاد ضعف می کنه !!!

تنقلات مناسب برای عصرانه مثل بادام هندی بهداشتی بسته بندی !! – پسته درجه یک

و سایر موارد مشابه !!!!!!



11- سوغاتی !!

اگر سفر زیارتی – تجارتی – یا سیاحتی رفتید – سوغاتی فراموش نشود !!! بدجور نمک گیر می کند !!! ( سعی کنید از تعداد بچه های استاد و جنسیت آنها - قبلا اطلاع به عمل آورید ومناسب حالشون سوغاتی بیارید !!! بد جور جواب میده !!!!!!)



12- همیشه فهم باشید !!!!

هروقت استاد پرسید مشکلی ندارید – فهمیدید ؟؟؟ حتما جواب بدید نه !! اصلا !!! ( با تاکید شدید !!! ) شما فوق العاده درس دادید !!! از این بهتر نمی شد !!!!!



13- همیشه بخشش طلب باشید !!!

دقت کنید برای هر کاری از استاد معذرت بخواهید و طلب بخشایش کنید !!!

مثلا معذرت می خوام استاد !!! سلام !! ببخشید حالتون خوبه !! ببخشید استاد ما جلوی کلاس نشستیم !! و ..........



14 – سررسید و تقویم !!!!

همیشه یادتون باشه که شب عید چندتا سررسید و تقویم برای استاد بیارید – سررسید ها هرچی ژیگول تر و قشنگ تر باشه تاثیرش بیشتره !!!!



15-اعتراض فقط در یک مورد !!

فقط در یک مورد حق دارید به استاد اعتراض کنید – اونم موقعی که به استاد بگید ااااستاد ( با اوی کشیده !!) چرا این درس رو این ترم ارائه ندادید !! ( الکی اسم یه درس رو که استاد ارائه نداده ببرید !!! ) ما می خواستیم با شما برداریم !!!



16-اگه شما بودید ما عمرا می افتادیم !!!

اگه یه درس رو قبلا با یکی برداشتید و افتادید – حتما چندین بار به استاد جدید تاکید کنید – شما عالی درس میدید – کاشکی ترم قبل با شما داشتیم !!! عمرا اگه می افتادیم – ما تازه می فهمیم که این درس چیه !!!!!



17-تعریف از تیپ استاد !!

تیپ استاد را کنجکاوانه در نظر بگیرید !!! و کوچکترین تغییرات از چشممتون دور نمونه !!! مثلا

استاد ریش پرفسوری گذاشت !! بگید چی بهتون چی میاد !!

اگه ریششو زد بگید ا چه جوون شدید !!

ژولیده اومد بگید چه عارفانه !!!!

موهاش بلند بود بگید چه زاهدانه !!!

کت شلوار پوشید بگید آخر جنتلمن هایی !!!

اسپرت زد بگید وای چه تیپی !!!

رنگ لباسش عوض شد بگید ا شما چقدر up to date هستید !!!!!



18 – جوون از تر سن !!!

با یه کلکی سن استاد را دربیارید و حتما بهش تاکید کنید چقدر جوون تر از سنتون نشون می دید !!!!

19 - سنکرون با استاد !!!

اگه استاد یه چیز بیمزه هم گفت - از خنده روده بر بشید - اصلا ولو بشید وسط کلاس - اگه یه چیز غمگین گفت چنان با احساس لبتون رو گاز بگیرید که خون بپاشه وسط کلاس!!!

pouyan

وااااااای چه مغزی دارن اینا

روشهای خیلی باحالی بود

دمت Hot!

بوق چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ق.ظ

خداوندا ...
اگر روزی بشر گردی

ز حال ما خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ،

از این بودن ،

از این بدعت

خداوندا ...

نمیدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری می کشد آنکس که انسان است

و از احساس سرشار است ...

بوق چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود : نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟ خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند



سجاد:
دیگه چی بگیم . در این مورد اظهار نظر نکنیم بهتره .

بوق چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ

نشانه های زن و شوهر!
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !



سجاد:
واقعا جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد